Tuesday, 7 October 2008

خاطرات






خب بهترم الان :) می خواستم از سفرم یه کم بگم! اول رفتم گلوسگو همون اسکاتلند، وای مردمشون چرا اینطوری حرف می زدن، نمی دونم شخصیت دزمن سریال لاست رو می شناسین یا نه ولی انگار اونو ضربدر یه عالمه کرده بودن، کنفرانسمون خوب بود، دانشگاهش خیلی ابهت داره، باورتون نمی شه،:


منم پرزنتیشنم خوب بود خودم راضی بودم، با یه پسر ایرانی هم آشنا شدم اونجا، البته بزرگ شده ایران نبود و واسه همین اخلاقای تیپیکال یه پسر ایرانی و نداشت، ازونایی که همتون باهاشون آشنایین که در اوج یک بحث روشنفکری درحالیکه سعی می کنه نگاهشو از روی سینه هاتون برداره می پرسه: به نظر شما سک،س تو ایران بیماری نیست، به نظر شما نباید آدم آزادانه با هرکی می خواد بخوابه!! آره خلاصه اصلن تو این مایه ها نبود و همنشینی باهاش تو این دوروز کلی حال داد، (یه وقت به گل پسرا برنخوره یه کمیش برای خنده بود!)


بعد هم رفتم لندن، دوساعتی اونجا نشستم تا بابای خوشتیپ ما رسید، دو روز بعدی رو کلی گشتیم هوا هم عالی بود


وای من اینجا نمی تونم نقطه بذارم تکست و می چرخونه!!


چشمم به خیلی زیبایی ها روشن شد، تو سوئد اصلن خبری از این زیباییهای فانتزی نیست، نه جمع گی ها رو می بینی نه ترنس وستایتها، نه کلوبهای ستریپ، خلاصه اینکه با بابام کلی بهمون خوش گذشت، البته به دلیل رابطه خویشاوندی پا رو جایی فراتر از خیابون نذاشتیم و به جمع گرم هیچ باند و گروهی نپیوستیم



و اما لندن: شهر ساعت، شهر گلوبال، شهر خارجی ها و آژیرها، خیلی منو یاد تهران انداخت، حتی شلوغ تر و البته به خاطر جمعیت بینهایت هموطنان هم، این حس در وطنی بیشتر خودشو می نداخت تو قلبمون! لندن شهر دوربین همه جا یا نشانه ای از سی سی تیوی یا صداشه از بلندگو که شما دارید دیده می شد؛ بابا روز سوم رفت و من هم راهی دیار بیرمنگام شدم که یه شبو هم پیش دوست صمیمم بمونم، اونجا هم کلی رخدادها داشتیم که از همه شیرینترش بحش جنسی من با دوستام بود و اینکه بدبختها ازین باکرگی در بیاین که دارین به خودتون ظلم می کنین، و شب بعد هم با یه دنیا استرس به خاطر اینکه پروازمو از دست دادم رفتیم یه رستوران ایرانی که من بلاخره قلیون زدم تو رگ، دنیا رنگی شد دوباره باور کنید نمی تونم بگم چقدر بهم خوش گذشت، قلیون با همه خاطرات ایران اومد پیش چشمم।


اینک یه کیوسک دوست داشتنی که اگه آمار بگیرن می بینن که استفاده کننده های این تلفن، یادشون رفته برای چی زنگ زدن یا گفتن که ساری من یه کار واجب تری برام پیش اونده بعدن می زنگمت

خیلی چیزا رو نگفتم، باشه سر فرصت، درگیر تدوین فیلم کنفرانس رسانه ام که باید به زودی تحویل بدیم


فردا هم دوستم میاد اینجا قرمه سبزی پزون داریم!


2 comments:

Anonymous said...

جالب بود ... قشنگ تعریف کردی

Anonymous said...

سلام

مرسی پری خانوم که برای من کامنت گذاشتین

امیدوارم موفق باشید. بازم بهتون سر می زنم