Monday 10 November 2008

عشا

یه نفس راحت ....
عشا رو آزادکردن
جدن انگار یه باری رو از رو دوشم برداشتن!

Sunday 2 November 2008

تفریح

بعد یه مدت درس و مقاله نویسی!!! دیروز رفتیم کنسرت همایون شجریان تو اوپسالا شهری نزدیک استکهلم، کوتاه بود ولی خیلی لذتبخش بود، فکر کنید که وسطای کنسرت دوست پسرم پرسید هنوز یه آهنگه؟ به خاطر اینکه نه فارسی می فهمه و نه از موسیقی ایران چیزی می دونه (هنوز) فکر کرده همش یه آهنگه! بهش می گفتم که شعرها مال قرن دوازدهم سیزدهمه بعد از کنسرت یه بحث طولانی داشتیم به همراه دو نفر دیگه که چطور هنوز شما شعرها و متون هشت نه قرن پیشو می فهمید! این پایداری زبان رو نشون می ده یا بسته و ایزوله بودنشو، خودم برام دومی منطقی تر بود ولی نمی دونم چرا بی خودی می خواستم اثبات کنم که نه این به خاطر استبیلیتی زبان ماست! وا! شب هم رفتم فیلم جدید جیمز باند، کوانتوم اف سالس، من که اسمو درک نمی کنم شما خودتون ترجمه ش کنید ولی دو چیز که به نظرم جالب اومد:
یکی اینکه این فیلم به نظرم یه نقطه عطف تو فیلمهای اکشن اگه ببینیند می فهمید چی می گم، به خاطر حس در صحنه بودنی که به تماشاگر می ده یه چیزی در حد سینما دوهزار اون موقع ها
دومی هم دور شدن از قهرمان گرایی فیلمهای امریکایی انگار دیگه هالیوودی ها به این نتیجه رسیدن که دوره قهرمان ایده آل ساختن تموم شده واسه همین آدمها واقعی تر دارن میشن تو این فیلم به جاهایی دلتون می خواد جیمز باند و بزنید بس که بدجنس و خود خواه
،فعلن همین واقعن نمی شه اینجا نوشت نه می تونم نقطه بذارم نه عدد باید بشینم به فکری به حال این وبلاگ بکنم
فردا هم کورس جدیدمون شروع می شه رسانه و جرم

Wednesday 29 October 2008

بی بیان

دختر 14ساله قرباني سوءظن پدر شد

چند روز پيش لاله گفت حالت تهوع دارد، چون اين حالت در او از بين نمي رفت، مطمئن شده بودم دخترم باردار است از وقتي اين مساله در ذهنم نقش بسته بود آرامش نداشتم تا اينکه تصميم گرفتم اين لکه ننگ را از بين ببرم.

می خواستم هیچ کامنتی رو مطلب نذارم ولی دلم می خواست قانونی می یومد تا ماماها همون سر زایمان این پرده کوفتی دخترها رو همونجا با انگشت پاره می کردن تا شاید دیگه ملت علاف یه تیکه بافت ریز مزخرف نشن، علاف که چی کشته نشن!

ابن شعرو دوست دارم

شعرى از پابلو نرودا ترجمه از احمد شاملو به آرامی آغاز به مردن مي‌كنی اگر سفر نكنی، اگر كتابی نخوانی، اگر به اصوات زندگی گوش ندهی، اگر از خودت قدردانی نكنی। به آرامی آغاز به مردن مي‌كنی زماني كه خودباوري را در خودت بكشی،وقتي نگذاري ديگران به تو كمك كنند.

به آرامي آغاز به مردن مي‌كنی اگر برده‏ی عادات خود شوی، اگر هميشه از يك راه تكراری بروی … اگر روزمرّگی را تغيير ندهی اگر رنگ‏های متفاوت به تن نكنی، يا اگر با افراد ناشناس صحبت نكنی. تو به آرامی آغاز به مردن مي‏كنی اگر از شور و حرارت، از احساسات سركش، و از چيزهايی كه چشمانت را به درخشش وامی‌دارند، و ضربان قلبت را تندتر مي‌كنند، دوری كنی . .. .، تو به آرامی آغاز به مردن مي‌كنی اگر هنگامی كه با شغلت،‌ يا عشقت شاد نيستی، آن را عوض نكنی، اگر برای مطمئن در نامطمئن خطرنكنی، اگر ورای روياها نروی، اگر به خودت اجازه ندهی كه حداقل يك بار در تمام زندگي‏ات ورای مصلحت‌انديشی بروی . . . - امروز زندگی را آغاز كن! امروز مخاطره كن! امروز كاری كن! نگذار كه به آرامی بميری! شادی را فراموش نكن

Tuesday 21 October 2008

شترمرغی که ناپدید شد!

ویره دیگه وسط مقاله نوشتن این هم با این همه استرس و تنگی وقت، هی این اینترنتِ قلقلک می ده برو ببین تو این مملکت خبری شده،غنچه ای شکفته شده بلبلی چهچهی زده باشه یا نه! شاید جریان ساندویچ شترمرغ و شنیده باشید، من که واقعا احساس شرم کردم وقتی فهمیدم نتونستن رکودو اندازه بگیرن، چرا؟ چون مردم گرسنن و قبل از اینکه بخوان ساندویچ و اندازه بگیرن ببینن که رکورد زده شده یا نه مردم حمله کردن ساندویچو خوردن (شایدم کوفت بهتر باشه) نمی دونم به شما چه حسی دست می ده! با من که بدجور بازی می کنه؛
در بررسی عوامل پشت صحنه، این ذهن من که دیگه بدجوری رفته تو پیچ و خم بررسیهای آسیب شناختی و جامعه شناختی رسید به دو تا ریشه! اصولن من اعتقاد دارم که باورهای ذهنی ما دنیامونو می سازن و متاسفانه در ذهنیت ما ایرانیها این جمله هی وول می خوره "اگه به من نرسه چی؟"
این هم شاید تا حدی به خاطر فقر باشه و اینکه انواع منابع به اندازه نیستن! جدن ها اندازه نیست ولی من و تو سهم مونو می خوایم
دوم هم اینکه به خاطر سابقه دیکتاتوری هزاران ساله ایران، همیشه بر این باور بودیم که باید حقمونو بگیریم! و حتی به بچه هامون هم مکررا یاد آوری می کنیم :"حقتو بگیر، حق گرفتنی!!" برای همین هم همیشه هولیم که حقمونو نگیرن، بارها دیدم تو صف های مختلف با اینکه طرف می دونه نوبت به اون هم می رسه و خواسته اش برآورده می شه هی می ترسه حقشو بخورن! نمونه ی خنده دارش هم پروازهای ایرانی که تا هواپیما نگه می داره ملت سرپا وا میستن تا زورتر پیاده شن، حالا طرف سی ساله اروپا زندگی کرده ولی هنوز می ترسه حقشو بگیرن!
چه دنیای عجیبیه ها

Monday 20 October 2008

گلشیفته گل منگلی

این گلشیفته عسل خودمه!یعنی بعد همه این داد و قالها بعد عکسهای پریمر و کامنتهای مردم و ناموس بازی و جریان قاچاق بازی کیهان که منو تا مرز حالت تهوع برد، این یکی خبر شوکه ام کرده! دختر ناز ایرانی ما صدر ده چهره برتر هالیوود! باور ندارید خودتون برید ببینید:
http://www.hollywood.com/
من چقدر واسه این دختر و موفقیتش خوشحالم

Saturday 18 October 2008

بالاخره خوبه یا بده

از مشغلیات ذهنی ما که بسیار جذب مسایل فرهنگی است، چیزی تراوش شد که فکر کردم جالبه نظرات شما رو هم بدونم، اصولن اینجا دختر پسرها وقتی که دوست پسر یا دوست دختر دارن بیشتر مورد احترامند، یعنی از طرف جامعه پذیرفته ترن، به این دلیل ساده که داشتن یه پارتنر نسبتن دایم نشون می ده که طرف دنبال رابطه های یکشبه نیست و توانایی پایبند بودن به یه رابطه رو داره! یا حتی آدمی که می تونه با کس دیگه یه رابطه نسبتا پایدار داشته باشه مسلمن آدم هرزه ای نیست و راحت تر می شه روش حساب کرد، بعد این تصویرو می ذارمش تو بافت ایران و یه لبخند تلخ می زنم، یادمه تو فامیل به خاطر اینکه دوست پسر داشتم بزرگترا خیلی دوست نداشتن دخترهای سن خطرناکشون!!! با ما بیرون برن. و اینکه هنوز دخترها به خاطر اینکه برادر یا پدرشون به یه رابطه ساده ی مثلا تلفنی یا هرچی پی می برن، یا کشته می شن یا خودشونو میکشن! به همین راحتی
لبخندم می ره، میره و جاش غم می یاد غم از جامعه ای که نرم هاش با بیشتر دنیا فرق می کنه از جامعه ای که همش قضاوتت می کنن و نگران قضاوتی، می خوای خوب باشی و به خاطر همین نمیتونی خودت باشی، باید بخندی به ریش کسی که ازش متنفری، باید خم شی جلوی کسی که می دونی شایسته مقامش نیست باید جوابگوی کسی باشی که می دونی نصف تو هم شعور و منطق نداره،
از همه دردناک تر باید بی چون و چرا به باورهایی تن بدهی که یه دونشم با عقلت جور در نمی یاد! چه می شه کرد

Wednesday 15 October 2008

پری روز

آخه برا چی و برای کی بنویسم، کسی که گذرش به اینجا نمی یفته! ولی برای شمایی که سر راهتون یه سری به اینجا زدید: من خوبم، مشغول مثل همیشه با یه عالمه فکر و خیال و دغدغه! راستی کسی می دونه دغدغه به انگلیسی چی میشه یا این خارجی ها اصلن دغدغه ندارن شاید

راستی من خیلی فراموشکارم شمایی که جواب سوال اولمو دارید می تونید یه دوایی هم برای این درد فراموشکاری تجویز کنید।

خوب باشید

Tuesday 7 October 2008

خاطرات






خب بهترم الان :) می خواستم از سفرم یه کم بگم! اول رفتم گلوسگو همون اسکاتلند، وای مردمشون چرا اینطوری حرف می زدن، نمی دونم شخصیت دزمن سریال لاست رو می شناسین یا نه ولی انگار اونو ضربدر یه عالمه کرده بودن، کنفرانسمون خوب بود، دانشگاهش خیلی ابهت داره، باورتون نمی شه،:


منم پرزنتیشنم خوب بود خودم راضی بودم، با یه پسر ایرانی هم آشنا شدم اونجا، البته بزرگ شده ایران نبود و واسه همین اخلاقای تیپیکال یه پسر ایرانی و نداشت، ازونایی که همتون باهاشون آشنایین که در اوج یک بحث روشنفکری درحالیکه سعی می کنه نگاهشو از روی سینه هاتون برداره می پرسه: به نظر شما سک،س تو ایران بیماری نیست، به نظر شما نباید آدم آزادانه با هرکی می خواد بخوابه!! آره خلاصه اصلن تو این مایه ها نبود و همنشینی باهاش تو این دوروز کلی حال داد، (یه وقت به گل پسرا برنخوره یه کمیش برای خنده بود!)


بعد هم رفتم لندن، دوساعتی اونجا نشستم تا بابای خوشتیپ ما رسید، دو روز بعدی رو کلی گشتیم هوا هم عالی بود


وای من اینجا نمی تونم نقطه بذارم تکست و می چرخونه!!


چشمم به خیلی زیبایی ها روشن شد، تو سوئد اصلن خبری از این زیباییهای فانتزی نیست، نه جمع گی ها رو می بینی نه ترنس وستایتها، نه کلوبهای ستریپ، خلاصه اینکه با بابام کلی بهمون خوش گذشت، البته به دلیل رابطه خویشاوندی پا رو جایی فراتر از خیابون نذاشتیم و به جمع گرم هیچ باند و گروهی نپیوستیم



و اما لندن: شهر ساعت، شهر گلوبال، شهر خارجی ها و آژیرها، خیلی منو یاد تهران انداخت، حتی شلوغ تر و البته به خاطر جمعیت بینهایت هموطنان هم، این حس در وطنی بیشتر خودشو می نداخت تو قلبمون! لندن شهر دوربین همه جا یا نشانه ای از سی سی تیوی یا صداشه از بلندگو که شما دارید دیده می شد؛ بابا روز سوم رفت و من هم راهی دیار بیرمنگام شدم که یه شبو هم پیش دوست صمیمم بمونم، اونجا هم کلی رخدادها داشتیم که از همه شیرینترش بحش جنسی من با دوستام بود و اینکه بدبختها ازین باکرگی در بیاین که دارین به خودتون ظلم می کنین، و شب بعد هم با یه دنیا استرس به خاطر اینکه پروازمو از دست دادم رفتیم یه رستوران ایرانی که من بلاخره قلیون زدم تو رگ، دنیا رنگی شد دوباره باور کنید نمی تونم بگم چقدر بهم خوش گذشت، قلیون با همه خاطرات ایران اومد پیش چشمم।


اینک یه کیوسک دوست داشتنی که اگه آمار بگیرن می بینن که استفاده کننده های این تلفن، یادشون رفته برای چی زنگ زدن یا گفتن که ساری من یه کار واجب تری برام پیش اونده بعدن می زنگمت

خیلی چیزا رو نگفتم، باشه سر فرصت، درگیر تدوین فیلم کنفرانس رسانه ام که باید به زودی تحویل بدیم


فردا هم دوستم میاد اینجا قرمه سبزی پزون داریم!


بیمارستان

اومدم از لندن عکس بذارم و بنویسم که یهو این داستانو شنیدم، با عرض شرمندگی ولی بازم حالم بد شد، بازم خشمگین شدم، از امتی که برای علی اصغری که نمی دونن کی بوده چی بوده، نه دیدنش، نه عکسی دارن ازش نه رابطه خونی نه حتی اطمینان از بودنش، زار که هیچی فرق سرشونو می شکافن، ولی این بچه های کوچیک بی گناه دوروبرمون، بدم می یاد از آدمای بی طرف از خودم که نمی تونم کاری بکنم نمی تونم با مشت بکوبم تو دهن اون دکتر و منشی، که با بی تفاوتی یه کی دیگه رو مسئول می دونن، بابا شاه مملکت اصن ... تو آدم باش تو دست کم دوروبرتو، در حد یک متر مربعی که هر روز توشی و درست کن

Sunday 5 October 2008

یه نفس راحت زهرا هم خودشو کشت

دیگه رسما دارم بالا میارم، یه هفته ای بود که برای تمدد اعصاب هیچ سراغ اخبار مملکت ستم نرفته بودم، خود خرم افتادم به بلاگ خونی که به این زهرای یازده که از بخت بد و یه خدای ظالم تو ی یه آشغالدونی به اسم ایران به دنیا اومده رسیدم، الانم به زور اشکامو پاک می کنم و می نویسم، چرا فقط یکی بگه چرا این همه کثافت تو دنیاهست، چرا این خطه دنیا که بهش می گن خاورمیانه داره از بوی تعفن همه رو می کشه، منو به خاطر اینهمه خشم ببخشید، ولی این چیزا، این خبرا نفسم رو بند میاره نمی دونم باید چیکار کنم، نمی دونم، ای خدا کمکم کنید، کمکم کنید تا یه کاری بکنیم، تا به این جماعت رذل غافل تلنگر بزنیم و بیدارشون کنیم که بابا عصر پارینه سنگی تموم شد، دست از خرافات و جنگ و دختر کشی و عرب و عمر و حسین و عثمان بردارید، اون چشمای کورتونو باز کنید تا ببینید بدون شکنجه کردن هم میشه از زندگی لذت برد! وای الان اون مادر، اون دخترای دیگه اون بچه ها چطور ساکتیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟
فقط منو ببخشید، می خواستم با کلی خاطره از لندن بر گردم که اینطوری شد.

Tuesday 16 September 2008

زنگ تفریح




بازم سلام! خوبم سرما خورده ام ولی ملالی نیست، اگه از خوندن تکست و الفبا خسته شده اید این عکسارو بذارین جلوتون فوت کنین سرتون، از شمال سوئد گرفتم همونجایی که رفته بودم دو ماه پیش و اصلن خوش نگذشت
। راستی شما در مورد تاریخچه سو، تین در ایران چیزی میدونین دوستم از ایران کمک خواسته که به دلیل مشکلات فیلتری براش بگردم!

Friday 12 September 2008

اصلنم شرمنده نیستم

باور کنید یا نکنید از زور شرمندگی به خاطر تاخیر نمی یومدم بنویسم و خوانندگان بیشمار اینجا رو منتظر گذاشتم، را ستش خیلی ازین جمله های وبلاگ نویسان بدم می یاد که وای سرم خیلی شلوغه و وقت ندارم چون به نظرم با برنامه ریزی وقت اضافه هم پیدا می شه ولی من شخصا تازگی ها خیلی بی برنامه و تنبل شدم و یه دنیا کار نیمه کاره دارم، مهمترینش یه کتابی که ترجمه کرم و سر بیست صفحه آخرش هی دارم جفتک می ندازم و بعدی هم مقاله ای که تا ده روز دیگه باید تو انگلیس ارایه کنم و هنوز کلمه ای ننوشته ام।
امروز سالگرد آشنایی من و ... نمی خوام اسمشو بگم نری چطوره؟ خوبه چون هم به پری میاد و هم نرینگی در خود داره که بسیار با قد و هیکل دوست پسر موبر با مزه من جور در میاد! الان خونه نیست ولی ازون جایی که وضع مالی خرابه تصمیم گرفتیم تو خونه بشینیم، فیلم تماشا کنیم و شرابی بزنیم

Tuesday 19 August 2008

خندیدن بدون لهجه- فیروزه دوما


من کتاب عطر سنبل عطر کاج که ترجمه ی عجیبی از کتاب "فانی این فارسی" فیروزه دوما است رو خیلی دوست داشتم، حالا هم که مصاحبه شو دیدم خودشو هم دوست دارم. تازگی ها هم کتابی نوشته به اسم
Laughing without accent
چه خوبه آدمهایی مثل فیروزه هستند تا به قول خودش صدایی باشند در میان بقیه صداها صدایی که از خاطرات شیرینش در ایران و در موقعیت ایرانی بودن میگه

دیگه از یادتم خستم

هنوز بعد گذشت یک سال بیشتر شبها خوابتو می بینم و روزا بهت فکر می کنم، می دونی چیه انگار آدم روحش یه بار می تونه با دیگری یکی بشه، من و تو یکی شدیم و امروز از جستجوی بی حاصلم برای یکی شدن دوباره خسته ام! راستی تو حالت خوبه؟ نکنه مث اون روزای یکی شدن که از دل هم حتی از دور خبر داشتیم تو هم هنوز گرفتار یاد منی!!؟؟

Tuesday 12 August 2008

بهشت همینجاست

دو روزی هست که از سفر برگشتم، خوشی هم نگذشت، به دلایلی. نمی دونم چیه! انگار اینجا هم نمی تونم خود خودم باشم. یه حسی دارم که انگار همه می فهمن من کیمم پس باید سیستمهای خود سانسوری و اینجا هم پیاده کنم. تازگی ها به این نتیجه رسیدم که خیلی آدم محافظه کاری هستم، جدن نمی دونستم خودمم.


میشه یه کم سیاسی باشم، دیروز داشتم فکر می کردم (مث همیشه) که چرا در سرزمینهای غربی مث ایران باوری مث ظهور یک منجی وجود نداره، بعد دیدم چقد جوابش سادست، وقتی دوروبرت ظلم، بی عدالتی فاحش، فقر، بدبختی، دروغ و ریا و از این قبیل بلایای انسانی نباشه، چه مرضیه که چشم به راه یه منجی سوار بر اسب بنشینی؟ واقعاً اینطور نیست به نظر شما، اصلن نمی خام بگم که اینجا بهشت موعود ولی به نظر من بهشت چیزی بیشتر از این نیست که وقتی می خوای بخوابی خیالت راحت باشه که بقیه هم مث تو راحت می خوابن گرسنه یا سردشون نیست. وقتی میری بیرون از نگاه و رفتار و بودن مردم کنارت آزار نمی بینی و خیلی چیزای دیگه که برای من حکم بهشتو داره، شرمنده اگه لزبین نیستم تا از حوریهای بهشتی اونجا لذت ببرم!


و یه نتیجه گیری دیگه از مخ ناآروم من که به دنبال ریشه های بدبختی مردمی می گرده که بعد از هزاران سال هنوز انرژی سرو کله زدن با دیکتاتوری رو دارن. موضوع اینه که به خاطر همین قدرت بازی و سانسور بازیها، هیچ وقت نتونستیم تصور درستی از تاریخ داشته باشیم، هیچ وقت بیشتر از یه بعد تاریخی در دسترسمون نبوده، ازونجاییکه تازگیها به خوندن درباره ی انقلاب مشروطه علاقه پیدا کردم تازه دارم خیلی از ابعاد گمشده رو تو ذهنم کنار هم جا می دم، حتی در مرد دین هم همینه، هنوز نمی دونیم. که امام.. بی خیال اینجا یه خود سانسوری بسیار سریع رخ داد. فعلن همین تا دفعه بعد که برای تغییر وضعیت سیاسی اینجا عکسهای شمال و از دوستم می گیرم و می ذارم اینجا تا همگان لذت ببرند

Saturday 2 August 2008

سفر

دارم میرم شمال، شمال اینجا ولی دلم شمال ایرانو می خواهد با خاطرات بی اندازه ای که ازش دارم. 5 روز نیستم زود بر میگردم با اینکه فکر نمی کنم کسی اینجا منتظر رومدنم باشه!

Friday 1 August 2008

یک روز گرم در استکهلم

دیشب داشتم فکر می کردم که چقدر آدم شدم و چقدر به اون کسی که دوست داشتم باشم دارم نزدیک می شم. متاسفانه خیلی آدم ایده آل گرایی هستم، و همیشه از خودم بیش از اون چیزی که هستم انتظار دارم خیلی بده، چون در انتظار آینده ی بهتر حالمو خراب می کنم.
مسایل خورده ریز فرهنگی که قبلا اشاره کردم، همین جوری تو سرم قل قل می خورد و شدیدن تو فکر بودم تا اینکه دیروز برای استفاده از تنها روزهای گرم استکلهم رفتم ساحل کنار خونمون یه کم شنا و آفتاب ذخیره کنی. یه آقایی حولشو تکوند رو تن منی که زیر آفتاب نیم جون مست و ملنگ شده بودم برگشتم نگاهش کردم شروع کرد فارسی حرف زدن. وای نمی دونید وقتی ایرانی ها به هم می رسن چقدر حرف دارن بهم بزن فقط کافیه از اون مرحله نفرت اولیه! بگذرن، این نفرت اولیه قضیه ی پیچیده ای که تنها در میان موارد نادری از اقلیتها و ملیتها اتفاق می یفته، ایرانی ها هم تا اونجاییکه دیدم و شنیدم مصداقی بی مانند ازاین قضین، به این معنا که اگه شما تازه وارد یه کشور غریب شدید و در اوج نا امیدی از غم غربت یهو آوای خوش آهنگ زبان فارسی و می شنوید و با اشتیاقی آتشین به سمت منبع صدا بر میگردید، آن هم وطن گرامی با چنان خشم و نفرتی به شما می نگرد که عرق شرم بر تنتان می نشیند، حالا شاید نه به این شدت ولی اصولن ایرانی ها چشم دیدن همو ندارن! قصه داره طولانی میشه داشتم می گفتم که این آقا و من مثل تمام ایرانیهای کوچک و بزرگی که کارشناس مسایل اقتصادی، خاورمیانه، سیاست بین المللٌ کارشناس مسایل هسته ای و از همه مهمتر آگاه به ریشه های جهل مردم هستند و صد البته خودشان جدا از این کلمه ی کذایی عوام فریبانه ی "مردم"، شروع کردیم به تحلیل مسایل اجتماعی و ازین حرفها. این آقا حدود سی سالی هست اینجاست و حرف خوبی زد بهم گفت منفی نباش مردمای همه جا مثل همن! اون وسیله ای که مردم باهاشون تحمیق میشن اونارو از هم سوا می کنه! دیدم بی راهم نمی گه. ما هم گرفتار ایدئولوژی مذهبی شدیم و به نظر اون آقا این طور قدرتها یم ملت رو به دست می گیرن. البته با یک نکته در این امر موافق نبودم ... که فعلن برای جلب مخاطب برای یک وبلاگ سوت و کور از پستهای طولانی می پرهیزیم.

Tuesday 29 July 2008

گفتگو با گیتی پورفاضل

از چندتا مطلب این مقاله خیلی خوشم اومد. به خصوص که یک حقوقدان اینقدر خوب ضرورت و فقدان علم جامعه شناسی و روانشناسی و در قوانین احساس می کنه!

ایرانی بودن

اصولن آدمی هستم که مسایل فرهنگی (حتی چیزای خیلی ریز) خیلی فکرمو به خودش مشغول می کنه! دیروز یه جا خوندم که 25 درصد مردم ایران از اختلالات رفتاری رنج می برن! آدم بدبینی نیستم ولی چون آدمای دیگه ای از یه فرهنگ دیگه رو جلو چشمم دارم راحت ادعا می کنم که مشکل فکری، رفتاری مردم ما خیلی وسیع تر و حادتر ازین حرفهاست. نمی دونم تجربه ی زندگی خارج از ایران و داشتید یا نه. ولی این مدت که آدمهایی از جاهای مختلف دنیا رو دیدم و البته افزون بر کنکاشهای شخصی و پژوهشی ام، بازم جرأت دارم ادعا کنم که ایرانیها از پیچیده ترین آدمهای دنیا هستند. پیدا کردن آدمی که حرف دل و دهنش مث هم باشه مث پیدا کردن اورانیوم غنی شده نایابه! یعنی اصولن موضوع تربیتیِ.. از همون بچگی شخصیتهای کاذب تومون شکل می گیره، هی قضاوت می شیم هی باید خوب باشیم، اگه دختر باشیم که اوضاع بدتر باید درس خون، حرف گوش کن، مودب، باهوش، خانوم، نجیب (رو این کلمه حساسیت بدی دارم) باشیم. حال اگه خانواده تون مذهبی باید قرآن خون باشین و نماز روزه و کلی محدودیت دیگه، اگه از خانواده ی ضد مذهب سنتی باشین که اکثرن همگی ادعای نون و نمک خوری با جناب شاهنشاهی دارن باید اصیل، جا افتاده و راز دار باشین و مثلن به دوستاتون نگین که باباتون شراب می ندازه و مامانتون به آخوندا فش میده، خلاصه که اصلن بی خیال.
از خودم بگم، دیشب بهم از کنفرانس هنر، دین و هویت ایمیل زدن که مقالمو قبول کردن، سپتامبر می رم برای ارائه اش اسکاتلند. خوبه خوشحالم! خوشحالم چقدر این کلمه رو این روزا کم تو وبلگستون میشه پیدا کرد. به هر حال که من امروز خیلی از زندگی خوشحال و راضی بودم..

Monday 28 July 2008

بی هویتی

در تمام عمر پر برکتم! همیشه از اسم واقعی ام استفاده کردم! (باشه 90 درصد به بالا) ، هیچ وقت اسم مستعار یا نیک نیم یا هرچی دیگه نداشتم . بی هویت بودنم اینجا داره اذیتم می کنه! من که می دونم خودم با دست خودم بعد یه مدت کوتاه می گم چه کی ام چی کارم. پس فعلن از این ناشناسی لذت می بریم.

Sunday 27 July 2008

خوب نیستم! راستش با خودم شرط کرده بودم که مث بقیه وبلاگم از بیداد و غم نباشه! ولی حالم بده خیلی بد! نمی دونم خبر مرگ و مختوم شدن پرونده مرگ دکتر زهرا بنی یعقوب رو شنیده اید یا نه ؟ من که چیزی نمی دونستم، داستان خیلی ساده بوده ایشون توسط گشت ارشاد به همراه آقایی که میگن نامزدشون بوده دستگیر و دو روز بعد... بازم حالم بد شد... دو روز بعد خبر مرگشو اعلام میکن! آره به همین راحتی خبر مرگ! و بعد هم مردم اومدن نوشتن که ایشون اصلن با کسی رابطه نداشته و حتی با پسرها حرف هم نمی زده! آخه احمق عقب افتاده به کسی چه که ایشون با کی دوست بوده و چی کار می کرده! کی این خقو به ما داده که در مورد هرکس که دوس داریم قضاوت کنیم! مگه هرکی دوست پسر یا نامزد یا دوستی از جنس مخالف داره باید بمیره که شما می خواید یکی دیگه رو تبرئه کنید؟؟؟؟ باورتون میشه حالت تهوع دارم. کاش مث این اروپایی های خوش همین قد از ایران می دونستم که ایرانم یه کشور عربی با فرهنگ بربری، عقب افتادست که مردها می تونن چندتا زن داشته باشن! ولی اوضاع وخیم تر از این حرفهاست. یک بار دیگه به این نتیجه رسیدم که تنها دلیلی که این استکبارو با این توحش استوار نگه داشته، افسردگی و بی تفاوتی مردمی که حتی حال بالا آوردن سرشون و نگاه به بیدادها رو ندارن چه برسه به اعتراض! کاش هیچ ریشه ای توی این مرز و بوم فناشده نداشتم و الان راحت خوابیده بودم! کاش

Wednesday 23 July 2008

منم هستم! مث یه قارچ کوچولو از این خاک گل گرفته زدم بیرون! به همه ی قارچ های بزرگتر احترام می ذارم و می خوام حرف بزنم.
خیلی ناراحتم که مث خیلی های دیگه دوس ندارم هویتم معلوم باشه ولی زاده شدن در جامعه ای ... بیخیال واسه حرف زدن خیلی زوده فقط سلام، سلام به هرکی که صدامو داره! صدا!!! چقدر جنجال برانگیز، بازم سلام من ... هستم، 23 ساله، با هویتی لنگ در هوا! سوئد زندگی می کنم و برخلاف زندگی آروم اینجا، درونم خیلی صدا هست! آره صدا همینی که من و بعد عمری وبلاگ خونی واداشت پراکنده نویسی و تنبلی و بذارم کنار و یه جا ساکن شم تا حرف بزنم! در لحظه های مهمی از تاریخ کشورم! لحظه های که بعدها فراموش نخواهند شد. بازم میام