Monday 10 November 2008
Sunday 2 November 2008
تفریح
یکی اینکه این فیلم به نظرم یه نقطه عطف تو فیلمهای اکشن اگه ببینیند می فهمید چی می گم، به خاطر حس در صحنه بودنی که به تماشاگر می ده یه چیزی در حد سینما دوهزار اون موقع ها
دومی هم دور شدن از قهرمان گرایی فیلمهای امریکایی انگار دیگه هالیوودی ها به این نتیجه رسیدن که دوره قهرمان ایده آل ساختن تموم شده واسه همین آدمها واقعی تر دارن میشن تو این فیلم به جاهایی دلتون می خواد جیمز باند و بزنید بس که بدجنس و خود خواه
،فعلن همین واقعن نمی شه اینجا نوشت نه می تونم نقطه بذارم نه عدد باید بشینم به فکری به حال این وبلاگ بکنم
فردا هم کورس جدیدمون شروع می شه رسانه و جرم
Wednesday 29 October 2008
بی بیان
دختر 14ساله قرباني سوءظن پدر شد
چند روز پيش لاله گفت حالت تهوع دارد، چون اين حالت در او از بين نمي رفت، مطمئن شده بودم دخترم باردار است از وقتي اين مساله در ذهنم نقش بسته بود آرامش نداشتم تا اينکه تصميم گرفتم اين لکه ننگ را از بين ببرم.
می خواستم هیچ کامنتی رو مطلب نذارم ولی دلم می خواست قانونی می یومد تا ماماها همون سر زایمان این پرده کوفتی دخترها رو همونجا با انگشت پاره می کردن تا شاید دیگه ملت علاف یه تیکه بافت ریز مزخرف نشن، علاف که چی کشته نشن!
ابن شعرو دوست دارم
به آرامي آغاز به مردن ميكنی اگر بردهی عادات خود شوی، اگر هميشه از يك راه تكراری بروی … اگر روزمرّگی را تغيير ندهی اگر رنگهای متفاوت به تن نكنی، يا اگر با افراد ناشناس صحبت نكنی. تو به آرامی آغاز به مردن ميكنی اگر از شور و حرارت، از احساسات سركش، و از چيزهايی كه چشمانت را به درخشش وامیدارند، و ضربان قلبت را تندتر ميكنند، دوری كنی . .. .، تو به آرامی آغاز به مردن ميكنی اگر هنگامی كه با شغلت، يا عشقت شاد نيستی، آن را عوض نكنی، اگر برای مطمئن در نامطمئن خطرنكنی، اگر ورای روياها نروی، اگر به خودت اجازه ندهی كه حداقل يك بار در تمام زندگيات ورای مصلحتانديشی بروی . . . - امروز زندگی را آغاز كن! امروز مخاطره كن! امروز كاری كن! نگذار كه به آرامی بميری! شادی را فراموش نكن
Tuesday 21 October 2008
شترمرغی که ناپدید شد!
در بررسی عوامل پشت صحنه، این ذهن من که دیگه بدجوری رفته تو پیچ و خم بررسیهای آسیب شناختی و جامعه شناختی رسید به دو تا ریشه! اصولن من اعتقاد دارم که باورهای ذهنی ما دنیامونو می سازن و متاسفانه در ذهنیت ما ایرانیها این جمله هی وول می خوره "اگه به من نرسه چی؟"
این هم شاید تا حدی به خاطر فقر باشه و اینکه انواع منابع به اندازه نیستن! جدن ها اندازه نیست ولی من و تو سهم مونو می خوایم
دوم هم اینکه به خاطر سابقه دیکتاتوری هزاران ساله ایران، همیشه بر این باور بودیم که باید حقمونو بگیریم! و حتی به بچه هامون هم مکررا یاد آوری می کنیم :"حقتو بگیر، حق گرفتنی!!" برای همین هم همیشه هولیم که حقمونو نگیرن، بارها دیدم تو صف های مختلف با اینکه طرف می دونه نوبت به اون هم می رسه و خواسته اش برآورده می شه هی می ترسه حقشو بخورن! نمونه ی خنده دارش هم پروازهای ایرانی که تا هواپیما نگه می داره ملت سرپا وا میستن تا زورتر پیاده شن، حالا طرف سی ساله اروپا زندگی کرده ولی هنوز می ترسه حقشو بگیرن!
چه دنیای عجیبیه ها
Monday 20 October 2008
گلشیفته گل منگلی
http://www.hollywood.com/
من چقدر واسه این دختر و موفقیتش خوشحالم
Saturday 18 October 2008
بالاخره خوبه یا بده
لبخندم می ره، میره و جاش غم می یاد غم از جامعه ای که نرم هاش با بیشتر دنیا فرق می کنه از جامعه ای که همش قضاوتت می کنن و نگران قضاوتی، می خوای خوب باشی و به خاطر همین نمیتونی خودت باشی، باید بخندی به ریش کسی که ازش متنفری، باید خم شی جلوی کسی که می دونی شایسته مقامش نیست باید جوابگوی کسی باشی که می دونی نصف تو هم شعور و منطق نداره،
از همه دردناک تر باید بی چون و چرا به باورهایی تن بدهی که یه دونشم با عقلت جور در نمی یاد! چه می شه کرد
Wednesday 15 October 2008
پری روز
آخه برا چی و برای کی بنویسم، کسی که گذرش به اینجا نمی یفته! ولی برای شمایی که سر راهتون یه سری به اینجا زدید: من خوبم، مشغول مثل همیشه با یه عالمه فکر و خیال و دغدغه! راستی کسی می دونه دغدغه به انگلیسی چی میشه یا این خارجی ها اصلن دغدغه ندارن شاید
راستی من خیلی فراموشکارم شمایی که جواب سوال اولمو دارید می تونید یه دوایی هم برای این درد فراموشکاری تجویز کنید।
خوب باشید
Tuesday 7 October 2008
خاطرات
خب بهترم الان :) می خواستم از سفرم یه کم بگم! اول رفتم گلوسگو همون اسکاتلند، وای مردمشون چرا اینطوری حرف می زدن، نمی دونم شخصیت دزمن سریال لاست رو می شناسین یا نه ولی انگار اونو ضربدر یه عالمه کرده بودن، کنفرانسمون خوب بود، دانشگاهش خیلی ابهت داره، باورتون نمی شه،:
منم پرزنتیشنم خوب بود خودم راضی بودم، با یه پسر ایرانی هم آشنا شدم اونجا، البته بزرگ شده ایران نبود و واسه همین اخلاقای تیپیکال یه پسر ایرانی و نداشت، ازونایی که همتون باهاشون آشنایین که در اوج یک بحث روشنفکری درحالیکه سعی می کنه نگاهشو از روی سینه هاتون برداره می پرسه: به نظر شما سک،س تو ایران بیماری نیست، به نظر شما نباید آدم آزادانه با هرکی می خواد بخوابه!! آره خلاصه اصلن تو این مایه ها نبود و همنشینی باهاش تو این دوروز کلی حال داد، (یه وقت به گل پسرا برنخوره یه کمیش برای خنده بود!)
بعد هم رفتم لندن، دوساعتی اونجا نشستم تا بابای خوشتیپ ما رسید، دو روز بعدی رو کلی گشتیم هوا هم عالی بود
وای من اینجا نمی تونم نقطه بذارم تکست و می چرخونه!!
چشمم به خیلی زیبایی ها روشن شد، تو سوئد اصلن خبری از این زیباییهای فانتزی نیست، نه جمع گی ها رو می بینی نه ترنس وستایتها، نه کلوبهای ستریپ، خلاصه اینکه با بابام کلی بهمون خوش گذشت، البته به دلیل رابطه خویشاوندی پا رو جایی فراتر از خیابون نذاشتیم و به جمع گرم هیچ باند و گروهی نپیوستیم
و اما لندن: شهر ساعت، شهر گلوبال، شهر خارجی ها و آژیرها، خیلی منو یاد تهران انداخت، حتی شلوغ تر و البته به خاطر جمعیت بینهایت هموطنان هم، این حس در وطنی بیشتر خودشو می نداخت تو قلبمون! لندن شهر دوربین همه جا یا نشانه ای از سی سی تیوی یا صداشه از بلندگو که شما دارید دیده می شد؛ بابا روز سوم رفت و من هم راهی دیار بیرمنگام شدم که یه شبو هم پیش دوست صمیمم بمونم، اونجا هم کلی رخدادها داشتیم که از همه شیرینترش بحش جنسی من با دوستام بود و اینکه بدبختها ازین باکرگی در بیاین که دارین به خودتون ظلم می کنین، و شب بعد هم با یه دنیا استرس به خاطر اینکه پروازمو از دست دادم رفتیم یه رستوران ایرانی که من بلاخره قلیون زدم تو رگ، دنیا رنگی شد دوباره باور کنید نمی تونم بگم چقدر بهم خوش گذشت، قلیون با همه خاطرات ایران اومد پیش چشمم।
اینک یه کیوسک دوست داشتنی که اگه آمار بگیرن می بینن که استفاده کننده های این تلفن، یادشون رفته برای چی زنگ زدن یا گفتن که ساری من یه کار واجب تری برام پیش اونده بعدن می زنگمت
خیلی چیزا رو نگفتم، باشه سر فرصت، درگیر تدوین فیلم کنفرانس رسانه ام که باید به زودی تحویل بدیم
فردا هم دوستم میاد اینجا قرمه سبزی پزون داریم!
بیمارستان
Sunday 5 October 2008
یه نفس راحت زهرا هم خودشو کشت
Tuesday 16 September 2008
زنگ تفریح
। راستی شما در مورد تاریخچه سو، تین در ایران چیزی میدونین دوستم از ایران کمک خواسته که به دلیل مشکلات فیلتری براش بگردم!
Friday 12 September 2008
اصلنم شرمنده نیستم
امروز سالگرد آشنایی من و ... نمی خوام اسمشو بگم نری چطوره؟ خوبه چون هم به پری میاد و هم نرینگی در خود داره که بسیار با قد و هیکل دوست پسر موبر با مزه من جور در میاد! الان خونه نیست ولی ازون جایی که وضع مالی خرابه تصمیم گرفتیم تو خونه بشینیم، فیلم تماشا کنیم و شرابی بزنیم
Tuesday 19 August 2008
خندیدن بدون لهجه- فیروزه دوما
Laughing without accent
چه خوبه آدمهایی مثل فیروزه هستند تا به قول خودش صدایی باشند در میان بقیه صداها صدایی که از خاطرات شیرینش در ایران و در موقعیت ایرانی بودن میگه
دیگه از یادتم خستم
Tuesday 12 August 2008
بهشت همینجاست
میشه یه کم سیاسی باشم، دیروز داشتم فکر می کردم (مث همیشه) که چرا در سرزمینهای غربی مث ایران باوری مث ظهور یک منجی وجود نداره، بعد دیدم چقد جوابش سادست، وقتی دوروبرت ظلم، بی عدالتی فاحش، فقر، بدبختی، دروغ و ریا و از این قبیل بلایای انسانی نباشه، چه مرضیه که چشم به راه یه منجی سوار بر اسب بنشینی؟ واقعاً اینطور نیست به نظر شما، اصلن نمی خام بگم که اینجا بهشت موعود ولی به نظر من بهشت چیزی بیشتر از این نیست که وقتی می خوای بخوابی خیالت راحت باشه که بقیه هم مث تو راحت می خوابن گرسنه یا سردشون نیست. وقتی میری بیرون از نگاه و رفتار و بودن مردم کنارت آزار نمی بینی و خیلی چیزای دیگه که برای من حکم بهشتو داره، شرمنده اگه لزبین نیستم تا از حوریهای بهشتی اونجا لذت ببرم!
و یه نتیجه گیری دیگه از مخ ناآروم من که به دنبال ریشه های بدبختی مردمی می گرده که بعد از هزاران سال هنوز انرژی سرو کله زدن با دیکتاتوری رو دارن. موضوع اینه که به خاطر همین قدرت بازی و سانسور بازیها، هیچ وقت نتونستیم تصور درستی از تاریخ داشته باشیم، هیچ وقت بیشتر از یه بعد تاریخی در دسترسمون نبوده، ازونجاییکه تازگیها به خوندن درباره ی انقلاب مشروطه علاقه پیدا کردم تازه دارم خیلی از ابعاد گمشده رو تو ذهنم کنار هم جا می دم، حتی در مرد دین هم همینه، هنوز نمی دونیم. که امام.. بی خیال اینجا یه خود سانسوری بسیار سریع رخ داد. فعلن همین تا دفعه بعد که برای تغییر وضعیت سیاسی اینجا عکسهای شمال و از دوستم می گیرم و می ذارم اینجا تا همگان لذت ببرند
Saturday 2 August 2008
سفر
Friday 1 August 2008
یک روز گرم در استکهلم
مسایل خورده ریز فرهنگی که قبلا اشاره کردم، همین جوری تو سرم قل قل می خورد و شدیدن تو فکر بودم تا اینکه دیروز برای استفاده از تنها روزهای گرم استکلهم رفتم ساحل کنار خونمون یه کم شنا و آفتاب ذخیره کنی. یه آقایی حولشو تکوند رو تن منی که زیر آفتاب نیم جون مست و ملنگ شده بودم برگشتم نگاهش کردم شروع کرد فارسی حرف زدن. وای نمی دونید وقتی ایرانی ها به هم می رسن چقدر حرف دارن بهم بزن فقط کافیه از اون مرحله نفرت اولیه! بگذرن، این نفرت اولیه قضیه ی پیچیده ای که تنها در میان موارد نادری از اقلیتها و ملیتها اتفاق می یفته، ایرانی ها هم تا اونجاییکه دیدم و شنیدم مصداقی بی مانند ازاین قضین، به این معنا که اگه شما تازه وارد یه کشور غریب شدید و در اوج نا امیدی از غم غربت یهو آوای خوش آهنگ زبان فارسی و می شنوید و با اشتیاقی آتشین به سمت منبع صدا بر میگردید، آن هم وطن گرامی با چنان خشم و نفرتی به شما می نگرد که عرق شرم بر تنتان می نشیند، حالا شاید نه به این شدت ولی اصولن ایرانی ها چشم دیدن همو ندارن! قصه داره طولانی میشه داشتم می گفتم که این آقا و من مثل تمام ایرانیهای کوچک و بزرگی که کارشناس مسایل اقتصادی، خاورمیانه، سیاست بین المللٌ کارشناس مسایل هسته ای و از همه مهمتر آگاه به ریشه های جهل مردم هستند و صد البته خودشان جدا از این کلمه ی کذایی عوام فریبانه ی "مردم"، شروع کردیم به تحلیل مسایل اجتماعی و ازین حرفها. این آقا حدود سی سالی هست اینجاست و حرف خوبی زد بهم گفت منفی نباش مردمای همه جا مثل همن! اون وسیله ای که مردم باهاشون تحمیق میشن اونارو از هم سوا می کنه! دیدم بی راهم نمی گه. ما هم گرفتار ایدئولوژی مذهبی شدیم و به نظر اون آقا این طور قدرتها یم ملت رو به دست می گیرن. البته با یک نکته در این امر موافق نبودم ... که فعلن برای جلب مخاطب برای یک وبلاگ سوت و کور از پستهای طولانی می پرهیزیم.
Tuesday 29 July 2008
گفتگو با گیتی پورفاضل
ایرانی بودن
از خودم بگم، دیشب بهم از کنفرانس هنر، دین و هویت ایمیل زدن که مقالمو قبول کردن، سپتامبر می رم برای ارائه اش اسکاتلند. خوبه خوشحالم! خوشحالم چقدر این کلمه رو این روزا کم تو وبلگستون میشه پیدا کرد. به هر حال که من امروز خیلی از زندگی خوشحال و راضی بودم..
Monday 28 July 2008
بی هویتی
Sunday 27 July 2008
Wednesday 23 July 2008
خیلی ناراحتم که مث خیلی های دیگه دوس ندارم هویتم معلوم باشه ولی زاده شدن در جامعه ای ... بیخیال واسه حرف زدن خیلی زوده فقط سلام، سلام به هرکی که صدامو داره! صدا!!! چقدر جنجال برانگیز، بازم سلام من ... هستم، 23 ساله، با هویتی لنگ در هوا! سوئد زندگی می کنم و برخلاف زندگی آروم اینجا، درونم خیلی صدا هست! آره صدا همینی که من و بعد عمری وبلاگ خونی واداشت پراکنده نویسی و تنبلی و بذارم کنار و یه جا ساکن شم تا حرف بزنم! در لحظه های مهمی از تاریخ کشورم! لحظه های که بعدها فراموش نخواهند شد. بازم میام