Wednesday 29 October 2008

بی بیان

دختر 14ساله قرباني سوءظن پدر شد

چند روز پيش لاله گفت حالت تهوع دارد، چون اين حالت در او از بين نمي رفت، مطمئن شده بودم دخترم باردار است از وقتي اين مساله در ذهنم نقش بسته بود آرامش نداشتم تا اينکه تصميم گرفتم اين لکه ننگ را از بين ببرم.

می خواستم هیچ کامنتی رو مطلب نذارم ولی دلم می خواست قانونی می یومد تا ماماها همون سر زایمان این پرده کوفتی دخترها رو همونجا با انگشت پاره می کردن تا شاید دیگه ملت علاف یه تیکه بافت ریز مزخرف نشن، علاف که چی کشته نشن!

ابن شعرو دوست دارم

شعرى از پابلو نرودا ترجمه از احمد شاملو به آرامی آغاز به مردن مي‌كنی اگر سفر نكنی، اگر كتابی نخوانی، اگر به اصوات زندگی گوش ندهی، اگر از خودت قدردانی نكنی। به آرامی آغاز به مردن مي‌كنی زماني كه خودباوري را در خودت بكشی،وقتي نگذاري ديگران به تو كمك كنند.

به آرامي آغاز به مردن مي‌كنی اگر برده‏ی عادات خود شوی، اگر هميشه از يك راه تكراری بروی … اگر روزمرّگی را تغيير ندهی اگر رنگ‏های متفاوت به تن نكنی، يا اگر با افراد ناشناس صحبت نكنی. تو به آرامی آغاز به مردن مي‏كنی اگر از شور و حرارت، از احساسات سركش، و از چيزهايی كه چشمانت را به درخشش وامی‌دارند، و ضربان قلبت را تندتر مي‌كنند، دوری كنی . .. .، تو به آرامی آغاز به مردن مي‌كنی اگر هنگامی كه با شغلت،‌ يا عشقت شاد نيستی، آن را عوض نكنی، اگر برای مطمئن در نامطمئن خطرنكنی، اگر ورای روياها نروی، اگر به خودت اجازه ندهی كه حداقل يك بار در تمام زندگي‏ات ورای مصلحت‌انديشی بروی . . . - امروز زندگی را آغاز كن! امروز مخاطره كن! امروز كاری كن! نگذار كه به آرامی بميری! شادی را فراموش نكن

Tuesday 21 October 2008

شترمرغی که ناپدید شد!

ویره دیگه وسط مقاله نوشتن این هم با این همه استرس و تنگی وقت، هی این اینترنتِ قلقلک می ده برو ببین تو این مملکت خبری شده،غنچه ای شکفته شده بلبلی چهچهی زده باشه یا نه! شاید جریان ساندویچ شترمرغ و شنیده باشید، من که واقعا احساس شرم کردم وقتی فهمیدم نتونستن رکودو اندازه بگیرن، چرا؟ چون مردم گرسنن و قبل از اینکه بخوان ساندویچ و اندازه بگیرن ببینن که رکورد زده شده یا نه مردم حمله کردن ساندویچو خوردن (شایدم کوفت بهتر باشه) نمی دونم به شما چه حسی دست می ده! با من که بدجور بازی می کنه؛
در بررسی عوامل پشت صحنه، این ذهن من که دیگه بدجوری رفته تو پیچ و خم بررسیهای آسیب شناختی و جامعه شناختی رسید به دو تا ریشه! اصولن من اعتقاد دارم که باورهای ذهنی ما دنیامونو می سازن و متاسفانه در ذهنیت ما ایرانیها این جمله هی وول می خوره "اگه به من نرسه چی؟"
این هم شاید تا حدی به خاطر فقر باشه و اینکه انواع منابع به اندازه نیستن! جدن ها اندازه نیست ولی من و تو سهم مونو می خوایم
دوم هم اینکه به خاطر سابقه دیکتاتوری هزاران ساله ایران، همیشه بر این باور بودیم که باید حقمونو بگیریم! و حتی به بچه هامون هم مکررا یاد آوری می کنیم :"حقتو بگیر، حق گرفتنی!!" برای همین هم همیشه هولیم که حقمونو نگیرن، بارها دیدم تو صف های مختلف با اینکه طرف می دونه نوبت به اون هم می رسه و خواسته اش برآورده می شه هی می ترسه حقشو بخورن! نمونه ی خنده دارش هم پروازهای ایرانی که تا هواپیما نگه می داره ملت سرپا وا میستن تا زورتر پیاده شن، حالا طرف سی ساله اروپا زندگی کرده ولی هنوز می ترسه حقشو بگیرن!
چه دنیای عجیبیه ها

Monday 20 October 2008

گلشیفته گل منگلی

این گلشیفته عسل خودمه!یعنی بعد همه این داد و قالها بعد عکسهای پریمر و کامنتهای مردم و ناموس بازی و جریان قاچاق بازی کیهان که منو تا مرز حالت تهوع برد، این یکی خبر شوکه ام کرده! دختر ناز ایرانی ما صدر ده چهره برتر هالیوود! باور ندارید خودتون برید ببینید:
http://www.hollywood.com/
من چقدر واسه این دختر و موفقیتش خوشحالم

Saturday 18 October 2008

بالاخره خوبه یا بده

از مشغلیات ذهنی ما که بسیار جذب مسایل فرهنگی است، چیزی تراوش شد که فکر کردم جالبه نظرات شما رو هم بدونم، اصولن اینجا دختر پسرها وقتی که دوست پسر یا دوست دختر دارن بیشتر مورد احترامند، یعنی از طرف جامعه پذیرفته ترن، به این دلیل ساده که داشتن یه پارتنر نسبتن دایم نشون می ده که طرف دنبال رابطه های یکشبه نیست و توانایی پایبند بودن به یه رابطه رو داره! یا حتی آدمی که می تونه با کس دیگه یه رابطه نسبتا پایدار داشته باشه مسلمن آدم هرزه ای نیست و راحت تر می شه روش حساب کرد، بعد این تصویرو می ذارمش تو بافت ایران و یه لبخند تلخ می زنم، یادمه تو فامیل به خاطر اینکه دوست پسر داشتم بزرگترا خیلی دوست نداشتن دخترهای سن خطرناکشون!!! با ما بیرون برن. و اینکه هنوز دخترها به خاطر اینکه برادر یا پدرشون به یه رابطه ساده ی مثلا تلفنی یا هرچی پی می برن، یا کشته می شن یا خودشونو میکشن! به همین راحتی
لبخندم می ره، میره و جاش غم می یاد غم از جامعه ای که نرم هاش با بیشتر دنیا فرق می کنه از جامعه ای که همش قضاوتت می کنن و نگران قضاوتی، می خوای خوب باشی و به خاطر همین نمیتونی خودت باشی، باید بخندی به ریش کسی که ازش متنفری، باید خم شی جلوی کسی که می دونی شایسته مقامش نیست باید جوابگوی کسی باشی که می دونی نصف تو هم شعور و منطق نداره،
از همه دردناک تر باید بی چون و چرا به باورهایی تن بدهی که یه دونشم با عقلت جور در نمی یاد! چه می شه کرد

Wednesday 15 October 2008

پری روز

آخه برا چی و برای کی بنویسم، کسی که گذرش به اینجا نمی یفته! ولی برای شمایی که سر راهتون یه سری به اینجا زدید: من خوبم، مشغول مثل همیشه با یه عالمه فکر و خیال و دغدغه! راستی کسی می دونه دغدغه به انگلیسی چی میشه یا این خارجی ها اصلن دغدغه ندارن شاید

راستی من خیلی فراموشکارم شمایی که جواب سوال اولمو دارید می تونید یه دوایی هم برای این درد فراموشکاری تجویز کنید।

خوب باشید

Tuesday 7 October 2008

خاطرات






خب بهترم الان :) می خواستم از سفرم یه کم بگم! اول رفتم گلوسگو همون اسکاتلند، وای مردمشون چرا اینطوری حرف می زدن، نمی دونم شخصیت دزمن سریال لاست رو می شناسین یا نه ولی انگار اونو ضربدر یه عالمه کرده بودن، کنفرانسمون خوب بود، دانشگاهش خیلی ابهت داره، باورتون نمی شه،:


منم پرزنتیشنم خوب بود خودم راضی بودم، با یه پسر ایرانی هم آشنا شدم اونجا، البته بزرگ شده ایران نبود و واسه همین اخلاقای تیپیکال یه پسر ایرانی و نداشت، ازونایی که همتون باهاشون آشنایین که در اوج یک بحث روشنفکری درحالیکه سعی می کنه نگاهشو از روی سینه هاتون برداره می پرسه: به نظر شما سک،س تو ایران بیماری نیست، به نظر شما نباید آدم آزادانه با هرکی می خواد بخوابه!! آره خلاصه اصلن تو این مایه ها نبود و همنشینی باهاش تو این دوروز کلی حال داد، (یه وقت به گل پسرا برنخوره یه کمیش برای خنده بود!)


بعد هم رفتم لندن، دوساعتی اونجا نشستم تا بابای خوشتیپ ما رسید، دو روز بعدی رو کلی گشتیم هوا هم عالی بود


وای من اینجا نمی تونم نقطه بذارم تکست و می چرخونه!!


چشمم به خیلی زیبایی ها روشن شد، تو سوئد اصلن خبری از این زیباییهای فانتزی نیست، نه جمع گی ها رو می بینی نه ترنس وستایتها، نه کلوبهای ستریپ، خلاصه اینکه با بابام کلی بهمون خوش گذشت، البته به دلیل رابطه خویشاوندی پا رو جایی فراتر از خیابون نذاشتیم و به جمع گرم هیچ باند و گروهی نپیوستیم



و اما لندن: شهر ساعت، شهر گلوبال، شهر خارجی ها و آژیرها، خیلی منو یاد تهران انداخت، حتی شلوغ تر و البته به خاطر جمعیت بینهایت هموطنان هم، این حس در وطنی بیشتر خودشو می نداخت تو قلبمون! لندن شهر دوربین همه جا یا نشانه ای از سی سی تیوی یا صداشه از بلندگو که شما دارید دیده می شد؛ بابا روز سوم رفت و من هم راهی دیار بیرمنگام شدم که یه شبو هم پیش دوست صمیمم بمونم، اونجا هم کلی رخدادها داشتیم که از همه شیرینترش بحش جنسی من با دوستام بود و اینکه بدبختها ازین باکرگی در بیاین که دارین به خودتون ظلم می کنین، و شب بعد هم با یه دنیا استرس به خاطر اینکه پروازمو از دست دادم رفتیم یه رستوران ایرانی که من بلاخره قلیون زدم تو رگ، دنیا رنگی شد دوباره باور کنید نمی تونم بگم چقدر بهم خوش گذشت، قلیون با همه خاطرات ایران اومد پیش چشمم।


اینک یه کیوسک دوست داشتنی که اگه آمار بگیرن می بینن که استفاده کننده های این تلفن، یادشون رفته برای چی زنگ زدن یا گفتن که ساری من یه کار واجب تری برام پیش اونده بعدن می زنگمت

خیلی چیزا رو نگفتم، باشه سر فرصت، درگیر تدوین فیلم کنفرانس رسانه ام که باید به زودی تحویل بدیم


فردا هم دوستم میاد اینجا قرمه سبزی پزون داریم!


بیمارستان

اومدم از لندن عکس بذارم و بنویسم که یهو این داستانو شنیدم، با عرض شرمندگی ولی بازم حالم بد شد، بازم خشمگین شدم، از امتی که برای علی اصغری که نمی دونن کی بوده چی بوده، نه دیدنش، نه عکسی دارن ازش نه رابطه خونی نه حتی اطمینان از بودنش، زار که هیچی فرق سرشونو می شکافن، ولی این بچه های کوچیک بی گناه دوروبرمون، بدم می یاد از آدمای بی طرف از خودم که نمی تونم کاری بکنم نمی تونم با مشت بکوبم تو دهن اون دکتر و منشی، که با بی تفاوتی یه کی دیگه رو مسئول می دونن، بابا شاه مملکت اصن ... تو آدم باش تو دست کم دوروبرتو، در حد یک متر مربعی که هر روز توشی و درست کن

Sunday 5 October 2008

یه نفس راحت زهرا هم خودشو کشت

دیگه رسما دارم بالا میارم، یه هفته ای بود که برای تمدد اعصاب هیچ سراغ اخبار مملکت ستم نرفته بودم، خود خرم افتادم به بلاگ خونی که به این زهرای یازده که از بخت بد و یه خدای ظالم تو ی یه آشغالدونی به اسم ایران به دنیا اومده رسیدم، الانم به زور اشکامو پاک می کنم و می نویسم، چرا فقط یکی بگه چرا این همه کثافت تو دنیاهست، چرا این خطه دنیا که بهش می گن خاورمیانه داره از بوی تعفن همه رو می کشه، منو به خاطر اینهمه خشم ببخشید، ولی این چیزا، این خبرا نفسم رو بند میاره نمی دونم باید چیکار کنم، نمی دونم، ای خدا کمکم کنید، کمکم کنید تا یه کاری بکنیم، تا به این جماعت رذل غافل تلنگر بزنیم و بیدارشون کنیم که بابا عصر پارینه سنگی تموم شد، دست از خرافات و جنگ و دختر کشی و عرب و عمر و حسین و عثمان بردارید، اون چشمای کورتونو باز کنید تا ببینید بدون شکنجه کردن هم میشه از زندگی لذت برد! وای الان اون مادر، اون دخترای دیگه اون بچه ها چطور ساکتیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟
فقط منو ببخشید، می خواستم با کلی خاطره از لندن بر گردم که اینطوری شد.